لالـه ايرانی

Saturday, January 27, 2007

اين بوف کور بی فردا


با ياد صادق هدايت

اين بوف ِ کور بی فردا از جان ما چه می خواهد
ايمان و نان ما برده ست، از خوان ما چه می خواهد

آواز شوم مسمومش آزرده است گيتی را
اين هرزه از جوانان و جانان ما چه می خواهد

فرهنگ و نام ايران را آلوده با سيه کاری
ديگر زما و فرهنگ و ايران ما چه می خواهد

شوريده با سبک مغزی بر هر ترانه نغزی
اين ديو هرزه از شور پنهان ما چه می خواهد

ما را ز ساحل دريا، لب تشنه بازگردانده ست
از خوش خيالی و خوی عريان ما چه می خواهد

غيراز خرابی و خواری، خامی و مردم آزاری
هرگز نباشدش کاری، از جان ما چه می خواهد

راهی نمانده جز آهی، گويی که بسته هر راهی
اين تيره لکه ی ننگ از، دامان ما چه می خواهد

نه آب مانده نه نانی بر سفره های ايرانی
از سفره های بی آب و بی نان ما چه می خواهد

چيزی نمانده در جايی از آن دم مسيحايی
اين ديو از بقايای ِايمان ما چه می خواهد

ای دست های پنهانی درآرمان ايرانی
اين بوف کور بی فردا از جان ما چه می خواهدِ

Saturday, January 20, 2007

....وافريادا زعشق، وا فـــــريــــــادا


برای فرهنگ آرمين

خيره می شود
در خم ِ شکاف شيرين ميان رانهايم
به آب حيات می انديشد
و لبانش را به نشانه اشتياق می مکد
!!چه کودک است و چه خام

انسان هرگز بالغ نمی شود
من اين را از ولع لبهای تشنه شنيده ام
و زبان کنجکاو هوس
که شکاف ميان رانهايم را
شيرين تر از شير مادر می مکد

با خواهش خونی خود همزاد است
و عشق را در پسينگاه ِ تن می جويد
پس با هرنزديکی از من دورتر می شود

نه، انسان هرگز بالغ نمی شود
من اين را در دغدغه های هوسناک مردان ديده ام

چنين است
که شکاف ميان رانهای زن
گلخندی می شود از شکوفه های جوانی
در روياهای مردانی که عشق را در بستر همخوابگی تفسير می کنند

وافريادا زعشق، وافريادا

Wednesday, January 17, 2007

دريافت

،يک سر اين رشته گم شده ست، و چيزی
جايی نا گفته مانده است، و اکنون
!!ما در خانه های خويش غريبيم

يک سر اين رشته در کلاله فرداست
در دل خورشيد
در نفس نازک نسيم بهاری
در دل انديشه های روشن درياست
در دل روياست
يک سر اين رشته خوابهای من و توست

ما؛ من، تو، شما.......چگونه بگويم؟
با هم بيگانه ايم و سخت غريبه
چيزی از آن همه گذشته نمانده ست
اينک ما؛ من، تو، شما،
هزار گروه ايم

انگار...روزی قرار بود که با هم
پنجره ها را بروی شب بگشاييم
انگار، ....اما
يک سر ِ اين رشته گم شده است
و اکنون
ما در روزگار خويش غريبيم

Saturday, January 06, 2007

گــــزارش


مادر نبودی ببينی، دوشيدمش دخترانه
مادر نبودی ببينی، نوشيدمش دلبرانه

بر سنگ ماهيچه هايش، پستان خود را فشردم
مادر نبودی ببينی، حال جوان و جوانه

ديگر پسر نيست، مادر، يعنی بکارت ندارد
چوشيده در چشمه عشق، آن آهنين استوانه

پيچيد در من به سختی، در من فرو کرد لختی
مادر عجب لذتی داشت، آن لحظه شاعرانه

نوشيد شهد لبانم، لب زد به پستان و رانم
برچيد از روی لبهام گلبوسه بس دانه دانه

مادر، خطر کرده ام من، با عشق سر کرده ام من
دانم نخواهی تو دادن، ديگر مرا راه خانه

با عشق سر کردن اما رسوايی است و رهايی
در حيرتم، در شگفتم، از کار و بار زمانه