لالـه ايرانی

Saturday, May 27, 2006


مگو با من از آن خدایی که داری
و از شوق بی انتهایی که داری

مرا آهوی چشمهای تو کافيست
و کوران حال و هوايی که داری

مرا می برد تا طرفهای کاشان
همين لهجه آشنایی که داری

به دنبال خود می کشاند دلم را
در این کوچه ها رد پایی که داری

تو را می شناسم از اندوه چشمت
و از قلب بی ادعایی که داری

من و اين همه در هوای تو ماندن
تو و آن همه آشنايی که داری

مرا کاش می بردی ای دوست روزی
به ابری ترين روستايی که داری


Saturday, May 20, 2006

مســـــخ نيرنگ

هزار سال سياه است مسخ نيرنگيم
هزار سال!....که با هم هميشه در جنگيم

هزار سال سياه است دشمن خويشيم
هزار سال که از مشت محکمی منگيم

کنار هم همه استاده همچو سنگ ِ مزار
جدا زهم همه روزی هزار فرسنگيم

اسير و تشنه ِ شلاق وعاق و داغ و درفش
ذليل مرده افيون و باده و بنگيم

برون ز دايره بی قرار بود و نبود
به چنبر ستمی سهمناک در چنگيم

نمود آيه تاريک هر چه گمراهی
نماد روشن افسون سنگ بر سنگيم

خدای را چه خرابی ست در دل اين خاک
که ما ز مرحمتش تازيانه خور، شنگيم

صدای چلچله از ما نمی ربايد دل
وليک برخی هر کولی بد آهنگيم

هزار سال سياه است جمله در خوابيم
هزار سال سياه است مسخ نيرنگيم

Sunday, May 07, 2006


مکان حادثه: یک کافه، گوشه پاريس
زمان: شبی خفقان آور و گرفته و خيس

نگاه خسته مردی که می زند گیتار
همان ترانه که هر شب زده است فصل بهار

کسان: من و پسری از تبار فروردين
و عشق، بين من و او ترانه ای شيرين

نگاهی و لبی و دست روی دستی گرم
شب و شرابی و شمعی که می تراود نرم

من و هوای بهاری و حالت پريان
صدای کف زدن گاهگاه مشتريان

نگاه عاشق مردی که در نگاه من است
و خيره در نخ لبخند گاهگاه من است

ببين.. و خواست به حرفاش گوش بسپارم
کمی درنگ و سپس گفت: دوستت دارم