ای بی شرف حيا کن
ای ديو های دران، ای جغدهای قاری
ديگر بس است گرگی، درندگی و هاری
ديگر بس است بازی با جان و مال مردم
بستن، زدن، شکستن، اعدام و سنگساری
بس کن دگر خدا را، راه تو کشت ما را
بس نيست نوحه خوانی، بس نيست گريه زاری
ما را به خويش بگذار ای شيخ ديو سيرت
ديريست داده تاريخ ما را زتو فراری
بردار دست از ما وز هر چه هست از ما
تا چند قتل و غارت، تا کی خرابکاری
زان پيشتر که روزی فردی ز نيکروزی
بيرون کشد زسوراخ دمب تو را به خواری
برخيز و گور خود را گم کن از اين ولايت
ای مظهر خرافه، ای جغد زهرماری
ای بی شرف حيا کن"، ما را به خود رها کن"
ديگر بريده ايم از آئين سربداری
گيســــوی گيتــــار
مردی که روبرويم سيگار می کشد
با چشمهاش از دل من کار می کشد
انگار روی دفتر نقاشی اش مرا
دارد به دام خويش گرفتار می کشد
در حلقه ها ی دود به من خيره می شود
وز حلقه حلقه با نفس اش مار می کشد
با خنده ای و نيم نگاهی از اشتها
خميازه ای دروغی و کشدار می کشد
اما نگاه من خشن و خشک در دلش
خطی ترش به معنای هنجار می کشد
- من مانده ام که گوهر ايرانی ی دلم
هر جا که می رود ز چه ديوار می کشد
آنگاه در شگفتی من با تبسمی
دستی بروی گيسوی گيتار می کشد
يا مانده است و رانده و بی خويش و بی قرار
يا انتظار فرصت ديدار می کشد
ديوانه وار زخمه به گيتار می زند
ما را به گود شور خود انگار می کشد
دل می برد ز دستم و گويی که زخمه اش
دستی به روی اين دل بيمار می کشد
اينک به دام خويش مرا کرده رام خويش
مردی که روبرويم سيگار می کشد