لالـه ايرانی

Tuesday, July 24, 2007

ای بی شرف حيا کن


ای ديو های دران، ای جغدهای قاری
ديگر بس است گرگی، درندگی و هاری

ديگر بس است بازی با جان و مال مردم
بستن، زدن، شکستن، اعدام و سنگساری

بس کن دگر خدا را، راه تو کشت ما را
بس نيست نوحه خوانی، بس نيست گريه زاری

ما را به خويش بگذار ای شيخ ديو سيرت
ديريست داده تاريخ ما را زتو فراری

بردار دست از ما وز هر چه هست از ما
تا چند قتل و غارت، تا کی خرابکاری

زان پيشتر که روزی فردی ز نيکروزی
بيرون کشد زسوراخ دمب تو را به خواری

برخيز و گور خود را گم کن از اين ولايت
ای مظهر خرافه، ای جغد زهرماری

ای بی شرف حيا کن"، ما را به خود رها کن"
ديگر بريده ايم از آئين سربداری

Tuesday, July 17, 2007

گيســــوی گيتــــار


مردی که روبرويم سيگار می کشد
با چشمهاش از دل من کار می کشد

انگار روی دفتر نقاشی اش مرا
دارد به دام خويش گرفتار می کشد

در حلقه ها ی دود به من خيره می شود
وز حلقه حلقه با نفس اش مار می کشد

با خنده ای و نيم نگاهی از اشتها
خميازه ای دروغی و کشدار می کشد

اما نگاه من خشن و خشک در دلش
خطی ترش به معنای هنجار می کشد

- من مانده ام که گوهر ايرانی ی دلم
هر جا که می رود ز چه ديوار می کشد

آنگاه در شگفتی من با تبسمی
دستی بروی گيسوی گيتار می کشد

يا مانده است و رانده و بی خويش و بی قرار
يا انتظار فرصت ديدار می کشد

ديوانه وار زخمه به گيتار می زند
ما را به گود شور خود انگار می کشد

دل می برد ز دستم و گويی که زخمه اش
دستی به روی اين دل بيمار می کشد

اينک به دام خويش مرا کرده رام خويش
مردی که روبرويم سيگار می کشد