لالـه ايرانی

Sunday, May 07, 2006


مکان حادثه: یک کافه، گوشه پاريس
زمان: شبی خفقان آور و گرفته و خيس

نگاه خسته مردی که می زند گیتار
همان ترانه که هر شب زده است فصل بهار

کسان: من و پسری از تبار فروردين
و عشق، بين من و او ترانه ای شيرين

نگاهی و لبی و دست روی دستی گرم
شب و شرابی و شمعی که می تراود نرم

من و هوای بهاری و حالت پريان
صدای کف زدن گاهگاه مشتريان

نگاه عاشق مردی که در نگاه من است
و خيره در نخ لبخند گاهگاه من است

ببين.. و خواست به حرفاش گوش بسپارم
کمی درنگ و سپس گفت: دوستت دارم

0 Comments:

Post a Comment

<< Home