مکان حادثه: یک کافه، گوشه پاريس
زمان: شبی خفقان آور و گرفته و خيس
نگاه خسته مردی که می زند گیتار
همان ترانه که هر شب زده است فصل بهار
کسان: من و پسری از تبار فروردين
و عشق، بين من و او ترانه ای شيرين
نگاهی و لبی و دست روی دستی گرم
شب و شرابی و شمعی که می تراود نرم
من و هوای بهاری و حالت پريان
صدای کف زدن گاهگاه مشتريان
نگاه عاشق مردی که در نگاه من است
و خيره در نخ لبخند گاهگاه من است
ببين.. و خواست به حرفاش گوش بسپارم
کمی درنگ و سپس گفت: دوستت دارم
0 Comments:
Post a Comment
<< Home