نوروزی
آمد دلم را برد تا آنسوی خورشيد
آمد درو کرد از دلم هر گونه ترديد
آمد شبی را با دلم تا صبح سر کرد
در من هوای عاشقی را بارور کرد
مردی بهاری دوستدار دلسپاری
مردی کزآهن بود و غزم و استواری
تا صبح در آغوش گرم و مهربانش
پرواز کردم زير زير دستان جوانش
در بازوان مهربانش آب شد دل
نرم و روان شد، رام شد، بی تاب شد دل
در بوسه ای شيرين لبانش را مکيدم
شيرين شدم همچون عسل از خود چکيدم
ليموی پستانهام پُر از شير دختر
زير لبانش شعله وراز شير و شکر
من بودم و من بودم و من بودم و او
من زير و او رو گاه زير او گاه من رو
در راه شب با يکدگر سرشار و پيروز
رفتيم از سال کهن تا صبح نوروز